این است که نوشتنم تکرار حزن شده است. این قدر، طولانی، درخودماندگی قلم، برای من سابقه نداشته. خسته شدهام از این حواس که خواب ندارند که هیچ، حس ششمی را هم به ضیافتی خواندهاند که نقلاش بشارت نکبت است وکتمانش نشانه كذب. هربار به خودم میگویم: از «یاس»، نوشتن را که هر فرتوت منزوی و نالانی در گوشهای، میتواند! و بعد که میخواهم از امید بگویم، قلمم تن نمیدهد به کلمات عاریتی.
زندگی هنوز زیباست اما از آن زیباییها که كماكان رنجها ونکبتهایش، مجال نمیدهد که نفستازه کنی برای هجی کلماتی که توصیف زیباییاند.
زمانی میگفتند آنکه روزش به خوشیونعمت، چه بسا شبش ناآرام و توام با وجدان درد باشد، ظریفی هم گفته بود آنکه شبش راحت و آسوده وجدان است، روزش مشقت بار است و تلخ.
ما هر دو ایم اما.
نه روزمان به داد شبمان میرسد و نه بالعکس. روزگارمان مردد بین روز و شب است، ابلق است و ابله!
چندماهی است نخندیدهام. خدارا شکر که آیین فریاد زدنهای جمعی و نچنچ کردنهایمان در فیسبوک های مجازی، چنان حس ناظر و تماشاگر را تلقینمان کرده که باورمان شده تا ابد دیگران میمیرند و میسوزند و یخ میزنند و ما هم چون از دسته با وجدانهاییم در اینجا عکس و فیلم و متناش را میزنیم و جای دیگر لایکش را، و گرنه حتی لحظهای، تصور اینکه ما هم در صف واقعه ایستادهایم، خفهمان میکرد.
چندماه است نخندیدهام و آخرین خبر فرحبخش یا روایتی که باعث شد کله خنده بزنم را یادم نیست.
راستی آخرین بار کی خندیدیم؟ آخرین بار کی در خیابان بی واهمه بوق زدیم و شادمانه پایکوبی کردیم؟ آخرین بار کی، غرور فتح و لذت ایرانیبودن را تجربه کردیم؟ آخرین بار کی بارقه چشم دیگری به شادیمان افزود؟ آخرین بار کی کبوترهایمان را پرواز دادیم و مهربانی دست زیبایی را گرفت و بوسه کمترین سرود بود؟! من یادم نیست. شاید نسیانی فصلی باشد، هرچه باشد...
بهار است!
تقویم من اکنون در چنبره یخ زدن دیروز در سردشت و سوختن پریروز در پلاسکو و سکته پس پریروز و حناقی است که پیش از همه اینها بود مابیناش هم یحتمل کمی تراخم و فلان مرض دیگران که آویزان حس آدمیتمان است و اینها شد مشغوليات ما، شرم خریدیم و عور عور گریستیم بر آن ملک به توبره کشیده که در آن ارزش آدمی، از مزد گورکن کمتر است!
آه! چقدر از اینطور نوشتن منزجرم اما چه کنم نوشتن باید توصیف اکنون باشد، آیینهگردان احوالات درون. درون من اکنون اینهاست. این آدمهای قوز کرده که میبینم، آن دیوارهای سیمانی، این کینههای ناتمام، آن مرزهای پررنگ، این تبسمهای دستساز و بیرمق، آن غمهای سنگین و غلیظ که به قول کامو حتی خندهها، عمقش را لو میدهد و از همه بدتر این خوابهای آشفته مردمان که همه زغالیاند با یک دوجین موجودات عجیب الخلقه و صورتهای متلاشی و آتش و دود و از همه مضحکتر، دوستی که با تعبیر یک یک شان، مشفقانه به من میگوید: روزگار خوشی در پیش است، چون خواب آتش، در بهاران، آمد دارد!
من يكي از شما هستم، ما مردمان، ما ايرانيان، ما مدتهاست نخندیدهايم. اما فردا روز دیگری است. شاید! شاید هم نه! آدم به همین شایدهایی که کودکانه مینشاند جای « هرگز» زنده است.