من به عنوان يك زن ايراني كه منافاتي ندارد تهران زندگي مي كند، پاريس، نيويورك يا لس آنجلس؛ وقتی میبینم در ورزشگاهها را به روی زن برزیلی و سوری و در واقع زنی از هر ملیتی باز میکنند، اما رسانهها تصویر زن ایرانی را بازتاب میدهند که صورتش را از لای نردهها رد کرده و با حسرت به داخل ورزشگاه نگاه میکند آزرده مي شوم؛ آن هم ورزشگاهی که عنوان «ملی» يا «آزادي» دارد و در آن، تیم «ملی» بازی میکند.
چه نتیجهای باید گرفت!؟ زن ایرانی، آدم نیست!؟ یا آدم هست، اما شهروند نیست، دود کثافت خیابانهای آن مملکت را نمیخورد، مالیات نمیپردازد و در واقع طفیلی مملکت است!؟ اگر مشکل از جنسیتاش است، پس چرا زن برزیلی و سوریهای مشکلی ندارد برای ورود به استادیوم!؟ چون حکومت ما ملیت ندارد و چیزی به اسم «وطن» را به رسمیت نمیشناسد!؟
دون شأن مقامات مملکت ماست که به این چیزهای دون و پست، مثل ملیت یا وطن فکر کنند؛ بلکه آنها میخواهند تباهی دهر را به چشم جهانیان به اثبات برسانند و فراملی فکر میکنند!؟
البته مالیات را از همین مردم میگیرند که در شناسنامهایشان درج میشود «ایرانی»، اما عملشان ربطی به این شهروند ندارد و گاهی ممکن است در خدمت فلسطینی و عراقی و یمنی باشد!؟ حالا میگیریم اینها مثلاً جنبش آزادیبخشاند! زن اجنبی هم جنبش آزادیبخش است که پول زن ایرانی را خرج تفریح او میکنند!؟
***
روح الله خمینی در مخالفت با حق قضاوت کنسولی (کاپیتولاسیون)، سعی کرده بود غیرت میهنی مردم ایران را به جوش آورد و بنابراین گفته بود که مطابق با این کاپیتولاسیون، اگر یک آمریکایی، شاه ایران را زیر بگیرد، شما حق ندارید او را اینجا محاکمه کنید؛ اگر شاه مملکت شما، سگ همان آمریکایی را زیر بگیرد، شما حق محاکمه ندارید. او گفته بود: «ملت ایران را از سگهای آمریکا پستتر کردند.»
کاری ندارم که چقدر به مفهوم ملیت و وطن حقیقتاً اعتقاد داشت. (این چیزیست که شما امروز به وضوح میتوانید قضاوت کنید.) حال سوال من این است که ما چرا در این حد بیشخصیت شدیم که زن ایرانی را پشت ورزشگاه نگه میدارند و زن اجنبی را به داخل راه میدهند!؟
چه بلایی بر سر ما آوردند که آب از آب تکان نمیخورد؟! شاید برای این درجه از خیانتپیشگی و وطنفروشی اصلاً کلمهای نداریم دهان پرکن مثل کاپیتولاسیون! آهای اساتید لغتشناس دنیا! چنین رفتاری با نصف جمعیت جامعه نامش چیست!؟ آپارتاید نیست!؟
***
از آن دختر جوانی تعجب میکنم که وقت انتخابات داخل سالن میشود و برای امثال اینها که زن را شهروند نمیدانند هورا میکشد و رأی خود را به حساب اینها واریز میکند در حالی که میداند از فردای روز انتخابات که خر مشدی حسن از سر پل رد شد، شما باز باید صورتتان را بچسبانید به پنجره همان سالن! اسم این کار چیست که رأی میدهید اما حسرت میکشید!؟ درد من از این است که از هر ده نفر زنی که پشت همان در مانده است، نه نفر را اگر بپرسی که محمدرضا شاه که بود، همان کلیشههای رایج را مانند طوطی بلغور میکنند.
خبر ندارند که حق رأی زنان را او با اقتدار و علیرغم لشکرکشی خیابانی «علماء!» از حلقوم اینها بیرون کشید. اما حق رأیی که او برای زنان گرفت، اکنون به کام مخالفان سابق همان حق رأی است. این رأی را میستانند و به ریش نصف جمعیت جامعه میخندند. طرف مغبون ماجرا هم ضمن اینکه «مرگ بر شاه» میگوید، دنبال یک عبا شکلاتیست! اگر نبود، یکی متمایل به عبای شکلاتی! روایتاش هم از تاریخ، به نفع همان عباپوشهای شکلاتی و غیرشکلاتی...
یوسف صانعی از مراجع تقلید منتقد حکومت تهران، در بحبوحه سال هشتاد و هشت، یک بار گفته بود نگذارید ظلمه احساس کند که زورش جواب داده است.
متأسفانه شد آنچه شد. شخصیت ما را لگدمال کردند و از ما سواری میگیرند. دیگر کار گذشته است از آن دوره که میگفتند حافظه تاریخی نداریم. برای کسی که شخصیت سیاسی ندارد، حافظه هم به کاری نمیآید. شخصیت ما را بردهاند و ما شخصیت نداریم. حافظه، به کار آدم متشخص میآید که بفهمد از کجا خورده و از کجا برده است...