در بخشی از این کتاب آمده است:
.. یکی دو سال بعد از انقلاب، جنگ شروع شد. جنگ بین کشور عراق و ایران. ترس و رعب همه جا را فرا گرفته بود. شهرها بمباران می شدند. انگار طوفانی سرخ همه کشور را در برگرفته بود. طوفانی که گویی هیچ کس انتهایش را ، عاقتبش را نمی دانست.
اما اوضاع برای نادر زیاد هم بد نبود. در این چند سال دوری و مشقت بالاخره جایگاهش را پیدا کرده بود. پست خوبی در همان اهواز بدست آورده بود. رئیس ستاد پشتیبانی جنگ در اهواز .. اوایل هیچ کدام از ما نمی دانستیم او اصلا چکاره است؟ ولی آنقدر بابا پاپیچش شد که بالاخره نادر زیپ دهانش را باز کرد و همه چیز را لو داد. بابا می گفت: آخه این پسره ولگرد دستش به کجا بند بوده که تونسته این کار رو پیدا کنه؟ فقط خدا می دونه چه جوری اینو کردن رئیس ستاد! حالا رئیس ستاد چی هست؟ به هر حال رئیسه دیگه؟! چی بهش می دن؟ هان.. ؟ لابد کلی پول توش هست. چیزی همه به ما می ده؟ اسمش که دهن پرکنه، اصلا مگه این دیوث پیش دایی خودش کار نمی کرد؟ هان ؟
کنار خانه ما مسافرخانه ای بزرگ بود. آنقدر عربها در این مسافرخانه می آمدند و می رفتند که اسمش را گذاشته بودیم مسافرخانه عربها. در حیاط مسافرخانه کنارخانه ما، درخت سیب بزرگی بود که هر سال سیب های سبز رنگی روی شاخه هایش می روییدند. سیبهایی که انگار تنها مشتری آن فقط خودم بودم. شیرین بود و خوشمزه . هر بار که پیشش می رفتم مرا مهمان میوه هایش می کرد. من همیشه سعی می کردم با درخت حرف بزنم. ...(ص63)